میاندیشیدم که ذهنم کلاف سردرگمی باشد که میتوانم چون گربهای ساعتها به آن سرگرم باشم، اما سرگرمش که شدم به تهی بودنش پی بردم، هیچ مشغولیتی نیست، هیچ نگرانیای نیست.
تنها چیزی که هست آرامشیست که پس از تلاش ِ بسیار دستیافته بودماش و فراموشاش کرده بودم، این جوانهی سالهای آخر تا به امروزم را که بسیار کوشیده بودم برایش.
به آرامشام که میاندیشم هیچ نیست! من ِ تهی از هر چیز است که خارج از زمان، اینجا در اتاقم هیچ نگرانیای ندارم، اهمیتی ندارد که مرگ [بزرگترین ترس ِ انسان ِ ناآرام] کی سر برسد، انجام دادهام هر آنچه باید انجام میدادم .
این آرامش و فراغ بال ، نتیجه صلح و دوستی با درونه، خوشحالم برای این اندازه آرامش ات. افزون باد. 🙂
با آدمهای آروم همصحبتم D: